بابا منتظری و فرزندانش ؛ ابراهیم نبوی
چهارشنبه 25 شهریور1388
دوست محمد علی: خواهش می کنم، تو چرا نمی آی همدیگه رو ببینیم؟
محمد علی منتظری: نمی تونم، اجازه ندارم از خونه بیام بیرون.
دوست محمد علی: چرا، بابات اجازه نمی ده؟
محمد علی منتظری: نه، بابامم حق نداره از خونه بره بیرون.
دوست محمد علی: چرا؟ حتما بابا بزرگت به بابات اجازه نمی ده.
محمد علی منتظری: نه بابا، بابا بزرگم هم حق نداره از خونه بره بیرون.
دوست محمد علی: خوب، به پلیس خبر بدین، بیاد آزادتون کنه.
محمد علی منتظری: پلیس خودش ما رو زندونی کرده.
دوست محمد علی: عجب خانواده جالبی هستین، عموت کجاست؟
محمد علی منتظری: عموم توی انفجار شهید شده، سی سال قبل.
دوست محمد علی: توی انفجار؟ مگه شغل بابات چیه؟
محمد علی منتظری: بابام رئیس دفتر باباشه.
دوست محمد علی: یعنی چی؟ بابات که نمی تونه بره بیرون دفترش کجاست؟
محمد علی منتظری: دفترش توی خونه مونه.
دوست محمد علی: بذار ببینم، یعنی بابات منشی بابابزرگته؟
محمد علی منتظری: آره.
دوست محمد علی: خب، ببین، تو می تونی از طریق دامادتون بری بیرون.
محمد علی منتظری: نمی تونم، چون دامادمون هم تحت تعقیبه، پارسال زندان بود.
دوست محمد علی: خب از طریق داداش دامادتون برو.
محمد علی منتظری: نمی شه، داداش دامادمون هم اعدام شده.
دوست محمد علی: ببین، تو داری منو سر کار می ذاری، حتما خیالاتی هستی.
محمد علی منتظری: نه، ببین، من باید برم، اطلاعات اومده منو بازداشت کنه...
دوست محمد علی: هه هه هه، اطلاعات؟! دیدی گفتم خیالاتی هستی....
تلفن قطع می شود و دوست محمد علی گوشی در دست می ماند: بووووووووووق!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر